داستان کوتاه از حسن جلالی عزیزیان


 

 

 

ارام بر روی صندلی قدیمی و عتیقه ی اتاق پذیرایی شان ایستاد ، اما باز هم کوتاه بود . گاز پیک نیک را  که از اشپزخانه اورده بود بر روی صندلی گذاشت.

کسی منزل نبود .

خواهر بزرگترش – ماندانا – رفته بود سالن ارایشگاه دوشیزگان !

پدر هم، دیدار فامیل، در روستا های ولایت را ، امری واجب می دانست!

گاز زیر پایش می لرزید.با زحمت زیاد طنابی را که از دیوار به صورت یک حلقه اویزان بود بر روی گردن خود نهاد و ان را خوب محکم کرد.

 

 

 

 


 برگه سپید کوچکی که مچاله شده بود از جیب براورده و ان را با سنجاق کوچک و زنگ زده بر سینه خود چسباند، بر روی پیراهن چروکیده و چرکین نیم آستینش!

با حرکت پای او صندلی و گاز روی زمین فرو افتادند شاید نمی خواستند به این زودی زیر پای پسرک را خالی کنند! فرصتی برای یک "آه" هم نداشت . سکوت بود و صدایی زجر آور. نسیم برگه سپید را به جنبش دراورد. رقص مرگ پیک پایان یک زندگی، با فرود کاغذ فروکش کرد.کلمات پیغام که با مداد کم رنگی نوشته شده بود بسیار کوتاه به نظر میرسید:

" بابا ،

میخواستم ببینم، مامان وقتی  هفته پیش از دست حرف های شما، و کارهای ماندانا خودکشی کرد، چه زجری کشید؟ ".

چشمان پسرک 8 ساله ، به سوی در باز بود...

 

حسن جلالی عزیزیان    خرداد 1365


آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

    سعید می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1392/5/29/2 و 19:26 دقیقه ارسال شده.

    [Comment_Content]

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: